«« وقتی لیوان شربت پرتقال و دادم دستش تو صورتم نگاه کرد و لبخند زد...
مادرم کنارش نشسته بود... دوشادوش
همه بودیم... همه شاد بودیم و تدارک جشن خونه جدید داداشمو میدیدیم.
همونجا همون لحظه جلو همه تو بغل بچههاش روحش از بدنش خارج شد و همه ما رو در بهت فرو برد...
الان هفت سال گذشته و ما هنوز منتظریم پدرم جشن و برگذار کنه... هنوز اون لبخندرو وقتی لیوان و دادم دستش جلو چشمامه... هنوز مادرم و میبینم که دوشادوشش نشسته... »»
بازدید : 349
يکشنبه 3 آبان 1399 زمان : 3:36